زبدةالاشعار

ماهی به نور هاشمی از شرق یثرب شد عیان #عباسیه_عابد_تبریزی

میلادیه حضرت ابوالفضل (ع)
#گریز به #شهادت
.
.
.
مرحوم #عابد_تبریزی
.
ماهی به نور هاشمی از شرق یثرب شد عیان
کز جلوه اش بیت ولا شد غبطۀ باغ جنان
.
زیبِ بَرِ امّ البنین پور امیرالمؤمنین
سر حلقۀ اهل یقین مقبول این مطلوب آن
.
ماه بنی هاشم لقب بر حجّت حق منتسب
از جلوۀ او در عجب خورشید اندر خاوران
.
نخل ولایت را ثمر برج امامت را قمر
طفلی به زیبائی سمر شیری شجاعت را نشان
.
زد بوسه بر پایش ملک گردید بر دورش فلک
آن چشم حق را مردمک آن بازوی دین را توان
.
نفس فضیلت را پدر معنای وحدت را پسر
بحر ولایت را گهر در زهد گنج شایگان
.
چهر وفا خندید از او نخل ولا بالید از او
نور ورع تابید از او تقوا شد از او شادمان
.
تا سنبل پرچین او زد چتر بر نسرین او
از خندۀ شیرین او شد عالمی شکرستان
.
از ماه تابید اختری از بحر آمد گوهری
چون زهره او را مشتری گردیده صدها کهکشان
.
شرح وفا بسط ولا ایثار را از او بها
گلزار هستی را صفا بل عالم از او گلستان
.
از طرّه اش سنبل خجل گل از صفایش منفعل
داغی شقایق را بدل شرمنده از او ضیمران
.
لعل لبش آب بقا رخساره اش بدر الدجا
سرتا بپا لطف و صفا وصفش فراتر از گمان
.
رخشنده بر چهرش عرق چون موج نور اندر فلق
در گونه اش رنگ شفق در ژاله گوئی ارغوان
.
از طرّه اش باد سحر هرگاه میکردی گذر
میکاست نرخ مشگ تر عنبر همی شد رایگان
.
شبل الاسد پور علی ملک شجاعت را ولی
از چهره اش نور جلی تابیده اندر هر کران
.
عشق و وفا سودای او هستی پر از آوای او
وز شوق عاشورای او سرگشته و حیران جهان
.
سقای آل مصطفی برشاه دین صاحب لوا
آن کاو بدشت کربلا بنمود عطشان بذل جان
.
خود ساقی اما تشنه لب جان از عطش در تاب و تب
از آتش دل در تعب وز بادۀ غم سرگران
.
تا گفت شاه انس و جان آبی طلب بر کودکان
آن فارس گیتی ستان شد جانب میدان روان
.
با سطوت آن صاحب علم تابید چون مه در ظلم
بگشود با اهل ستم وعظ و نصیحت را زبان
.
اما مغیلان را کجا از بارش باران صفا
از قول حق اهل جفا سودی نیابد جز زیان
.
شد تیغ حاکم لاجرم آشفت صفهای ستم
خود را زد آن صاحب علم بر خصم چون شیر ژیان
.
از صارم خونریز او شد منهزم قوم عدو
هر کس بدو شد روبرو آورد بانگ الامان
.
بنمود آن صاحب لوا سرها ز پیکرها جدا
برخاست فریاد و نوا بر آسمان از خاکدان
.
با ضرب تیغ حیدری آن فارس نام آوری
پاشید نظم لشگری رو کرد هر سو هر زمان
.
از برق تیغ پرشرر گردید جانها شعله ور
وز نالۀ اَینَ المَفَر شد شورش محشر عیان
.
آن شیر غاب پردلی پور برومند علی
با تیغ تیز صیقلی زد شعله در کِشت خسان
.
تاب عدو را تا شکست آن شیر دل از ضرب شست
آب زلال آمد بدست آخر ز لطف لامکان
.
بنمود پر از آب کف تا دل دهد از سوز و تف
اما نبود اینش هدف دل بود وقت امتحان
.
هنگام طغیان عطش با نفس بودی کشمکش
عشق و وفا بی غلّ و غش او را رهاند از قید جان
.
تا نفس هونی شد روان آن باوفا را بر زبان
شد قامت هفت آسمان زآن همت والا کمان
.
تا ریخت آب از دست او شد هفت دریا مست او
تار هوس بگسست او دریا شد از او در هوان
.
تر شد لب خشکیده مشگ آن کرده تر لب را زاشگ
تسنیم بر او برد رشگ آن جاری باغ جنان
.
خود تشنه بیرون شد زآب آن رشگ ماه و آفتاب
دل بود اندر التهاب از یاد اطفال نوان
.
با مشگ می گفتی سخن آن یادگار بوالحسن
کای مایۀ آرام من ای از تو طفلان شادمان
.
تا خیمه با من یار شو عباس را غمخوار شو
دلداده را دلدار شو بر تشنگان آبی رسان
.
دلها ز شوقت در تعب جانها به لب از سوز تب
بر کودکان تشنه لب آب تو اکسیر روان
.
در خیمه گه اطفال شه چشمی بتو چشمی به ره
هر لحظه ای در خیمه گه بهر تو در آه و فغان
.
ای مشگ آب ای قوت جان ای تو امید تشنگان
خود را ز تیغ ناکسان در سینۀ من کن نهان
.
ای رشته ات تار امید ای از تو سقّا روسفید
از جور اشرار پلید آخر مگر یابی امان
.
از تیر باران بلا محفوظ بنما خویش را
تا از عیال مصطفی سوز عطش را وانشان
.
با مشگ او در گفتگو کز لشگر بی آبرو
باران تیر از چارسو بارید بر او ناگهان
.
دست از یسار و از یمین افتاد از شمشیر کین
او همچنان شیر عرین در جست و خیز روبهان
.
تکبیر گویان حمله ور بر لشگر بیدادگر
جسمش ز هر سوئی سپر بر تیر و شمشیر و سنان
.
شد مشگ آبش ناگهان تیر جفائی را نشان
دیگر نماند او را توان بر جنگ با اهریمنان
.
تا ریخت آب از مشگ او بارید بر رخ اشگ او
آنسان که ابر از رشگ او پا برکشید از آسمان
.
آنگاه سقّا با سقا افتاد چون سرو رسا
از بانگ ادرک یا اخا بگریست بر او انس و جان
.
«#عابد» دگر بس کن سخن از شیرزاد بوالحسن
گو خسروا بگذر ز من بس نقص دارم در بیان
.
مدّاح دربار توام مفتون ایثار توام
شیدای کردار توام ای خسرو عرش آستان
.
ای از توام درد و دوا وی مدفنت دارالشفا
در آرزوی کربلا سوزم ز مغز استخوان
.
ای معدن جود و کرم نام تو گویم دمبدم
مستغرقم در بحر غم چون کشتی بی بادبان
.
ای قبلۀ اهل یقین دل در تمنّایت غمین
تو جلوۀ گلزار دین فصل بهار من خزان
.
دیگر ز پا افتاده ام لیک از جهان آزاده ام
تا بر غمت دل داده ام ساید سرم بر فرقدان
.
گر مردم صاحب هنر بر شعر من دارد نظر
لطف مضامین گو نگر ایضا مبین و شایگان
.
#عباسیه_میلادیه
#عباسیه_مدح
#عباسیه_شهادت
#ماهی_به_نور_هاشمی_از_شرق_یثرب_شد_عیان
#فارسی
.
.

متن پیشنهادی:  مسلم پسرعقیل سردارسپاه #مسلمیه_لاادری

نظر دهید

جستجو در نام شاعر یا مناسبت

Search
Generic filters
Exact matches only
Filter by Custom Post Type

کلمات کلیدی: فهرستاشعار14معصومموضوععاشورائیانماهشاعراصفهانیتبریزیاردبیلیزنجانی

جستجو در مصرع اول

Search
Generic filters

Filter by Custom Post Type

دسته بندی درختی

دسته بندی درختی