زبدةالاشعار

کیست این پنهان مرا در جان و تن – #حسینیه_عمان_سامانی

در مدح حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
#عالم_ذر
.
✍️ زبدة الاشعار ✍️

?: @nohe_torki
.
مرحوم نورالله عمان سامانی اصفهانی
.
کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن
.
این که گوید از لب من راز، کیست؟
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
.
متصل‌تر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن
.
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند به سرحد کمال
.
از برای خودنمائی صبح و شام
سر بر آرد گه ز برزن گه ز بام
.
با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هر جا طایری، بسمل کند
.
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربائی در الست
.
غمزه‌اش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش، نخجیری نبود
.
ماسوا آئینه‌ی آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
.
پس جمال خویش در آئینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
.
مدتی آن عشق بی‌نام و نشان
بد معلق در فضای لامکان
.
دل‌نشین خویش ماوائی نداشت
تا در او منزل کند، جائی نداشت
.
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
.
چون که یکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت
.
جلوه‌ای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
.
جنتی خاطرنواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
.
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر، شراب
.
همچو این می خوشگوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
.
حبذا زین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا، مقام پست اوست
.
هر که این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
.
جمله‌ی ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
.
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را برزد ندا
.
ای که از جان طالب این باده‌ای
بهر آشامیدنش آماده‌ای؟
.
گرچه این می را دو صد مستی بود
«نیست» را سرمایه‌ی «هستی» بود
.
درد و رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن، آماده‌ی این باده شو
.
این نه جام عشرت این جام ولاست
درد او درد است و صاف او بلاست
.
ذره‌ای شد زان سعادت کامیاب
زان بتابید از ضمیرش آفتاب
.
جرعه‌ای هم ریخت ز آن ساغر به خاک
ز آن سبب شد مدفن تنهای پاک
.
تر شد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
.
بود آن می از تغیر در خروش
در دل ساغر چو می در خم به جوش
.
چون موافق با لب همدم نشد
آن همه خوردند و اصلا کم نشد
.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت: ای صافی دلان درد نوش
.
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
.
انبیا و اولیا را با نیاز
شد به ساغر، گردن خواهش دراز
.
جمله را دل در طلب چون خم به جوش
لیکن آن سرخیل مخموران خموش
.
سر به بالا یک سر از برنا و پیر
لیکن آن منظور ساقی سر بزیر
.
هر یک از جان همتی بگماشتند
جرعه‌ای از آن قدح برداشتند
.
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان در دست ساقی مال مال
.
جام بر کف منتظر ساقی هنوز
الله الله غیرت آمد غیر سوز
.
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده‌خواران تا به کی؟
.
تازه مست جورکش را دور کن
می به ساغر تا به خط جور کن
.
می به شط بصره و بغداد ده
نی به خط بصره و بغداد ده
.
شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم
.
باز ساقی گفت: تا چند انتظار؟
ای حریفت لا ابالی سر برآر
.
ای قدح پیما، درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم، گویی بزن
.
چون بموقع ساقیش درخواست کرد
پیر میخواران ز جا قد راست کرد
.
زینت افزای بساط نشأتین
سرور سر خیل مخموران حسین
.
گفت: آن کس را که می‌جوئی منم
باده‌خواری را که می‌گوئی منم
.
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
.
باز گفت: از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
.
دیگر از ساقی نشان باقی نبود
زآنکه آن میخواره جز ساقی نبود
.
خود به معنی باده بود و جام بود
گر به صورت رند درد آشام بود
.
شد تهی بزم از منی و از توئی
اتحاد آمد، بیکسو شد دوئی
.
وه که این مطلب ندارد انتها
قصه را سررشته از کف شد رها
.
وای وای این دل گرانجانی گرفت
این فرشته، خوی حیوانی گرفت
.
آنکه پنهان بد مرا در تن چه شد؟
آن سخنگوی از زبان من چه شد؟
.
من کیم گردی ز خاک انگیخته
قالبی از آب و از گل ریخته
.
کوزه‌ای بنهاده در راه صبا
ای عجب آبی هدر، خاکی هبا
.
من کیم موجی ز دریا خاسته
قالبی افزوده، روحی کاسته
.
عاجزی محوی عجولی، جاهلی
مضطری، ماتی، فضولی، کاهلی
.
نک حقیقت آمد و طی شد مجاز
شو خمش، گوینده گفتن کرد ساز
.
ای به حیرت مانده اندر شام داج (1)
آفتاب آمد برون اطفی السراج(2)
.
باز گوید رسم عاشق این بود
بلکه این معشوق را آئین بود
.
چون دل عشاق را در قید کرد
خودنمائی کرد و دلها صید کرد
.
امتحان‌شان را ز روی سر خوشی
پیش گیرد شیوه‌ی عاشق کشی
.
در بیابان جنونشان سر دهد
ره به کوی عقلشان کمتر دهد
.
دوست می‌دارد دل پر دردشان
اشکهای سرخ و روی زردشان
.
دل پریشانشان کند چون زلف خویش
زآنکه عاشق را دلی باید پریش
.
خم کند شان قامت مانند تیر
روی چون گلشان کند همچون زریر
.
تا گریزد هر که او نالایق است
درد را منکر طرب را شایق است
.
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه
از محبت می‌کند بر وی نگاه
.
اندک اندک می‌کشاند سوی خویش
می‌دهد راهش به سوی کوی خویش
.
بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال
.
متحد گردند با هم این و آن
هر دو را موئی نگنجد در میان
.
می‌نیارد کس به وحدتشان شکی
عاشق و معشوق می‌گردد یکی
.
[1] داج: تاریک.
[2] اطفی السراج: چراغ را خاموش کن.
.
#حسینیه_مدح
#کیست_این_پنهان_مرا_در_جان_و_تن
#عمان_سامانی
#فارسی
.
✍️ #زبدةالاشعار ✍️

متن پیشنهادی:  چه خوش است چشم حسرت به رخ تو بازکردن #مهدیه_نصرت_اردبیلی

?: @nohe_torki

نظر دهید

جستجو در نام شاعر یا مناسبت

Search
Generic filters
Exact matches only
Filter by Custom Post Type

کلمات کلیدی: فهرستاشعار14معصومموضوععاشورائیانماهشاعراصفهانیتبریزیاردبیلیزنجانی

جستجو در مصرع اول

Search
Generic filters

Filter by Custom Post Type

دسته بندی درختی

دسته بندی درختی