ترجیع بند غدیریه
..
..
..
عباس داداش زاده ( فانی تبریزی )
..
..
..
سروشی دوش گفت از سرّ وحدت
به گوش هوش جانم صد حکایت
.
گشود از راز هستی پرده هایی
که برد از دل توان و تاب و طاقت
.
سخنها گفت و دُر سفت از امامت
خصوص از شاه اقلیم ولایت
.
از آن سر مست جام لایزالی
از آن سودائی حسن حقیقت
.
علی ز آن ماه عالم تاب عرفان
علی آن مهر رخشان سماحت
.
علی آن چشمه سار آب حیوان
علی آن پیر عرفان و دلالت
.
علی آن هادی راه عدالت
علی آن منبع جود و کرامت
.
علی آن گوهر دریای هستی
علی آن شهریار ملک عزّت
.
علی آن روح والای شریعت
علی آن مشعل راه طریقت
.
جمال الّله، لسان الّله، یدالّله
امین الله و مصباح هدایت
.
از آن اوصاف حسن کبریایی
چوسر مستان فرو ماندم به حیرت
.
رسید آنگه به گوش جان ندائی
بگو ای سالک جویای وحدت
.
هوالحیّ و هو الحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
.
.
.
.
.
.
مرا بودی به دل ذکر هوالهو
حقیقت او، ازل او، لم یزل او
.
چنان در او فنا بودم ز وحدت
که بین ما نمی گنجید یک مو
.
به او حیران همه شب تا سحرگاه
همه رطب اللّسان با ذکر یاهو
.
به هر جایی نظر ميکردم از دل
تجلّی مينمودی جلوۀ او
.
به حسن عارض دلدار خوبان
به بالای بلند و چین گیسو
.
به آن چشمان مست گلعذاران
که ميبردی گرو از چشم آهو
.
به چشمان بصیرت بین که هر دم
جمال یار دیدندی به هر سو
.
به اخلاق تعبّد پیشه رندی
که بردی سجده بر محراب ابرو
.
به جام باده و پیر خرابات
به شمع و شاهد و ساقی خوش رو
.
به باغ و زاغ و گلگشت مصفّا
به رنگ ارغوان و یاس و شب بو
.
به آن آواز قمری در بهاران
به آن آوای شور انگیز کوکو
.
چه در کثرت چه در وحدت ندیدم
به جز ذکر هوالحیّ و هوالهو
.
تو هم ای عاشق شوریده بر گوی
چه در دیر و چه در مسجد،به هر کو
.
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
.
.
.
.
.
به حال جذبه دیدم در سحرگاه
که از مستی خرابم خواه ، نا خواه
.
به خود باز آمدم رفتم به مسجد
بدیدم بندگانی سر به درگاه
.
چنان سرگرم ذکرند و مناجات
که نشناسد کسی درویش از شاه
.
گهی مستند و گه در جذبه و حال
گهی در حیرت آن رندان آگاه
.
گهی اندر قیام و گه قعودند
گهی گریان ز سوز درد جان کاه
.
فروغ و نور و اخلاص و کرامت
عیان از چهره های همچنان ماه
.
پریشان خاطرند از دوری یار
به حال توبه با استغفرالله
.
به پیش بندگان بودی امامی
که بسته چشم جان از ماسوی الله
.
مریدان صف به صف اندر قفایش
رها از قید و بند منصب و جاه
.
در آن وحدت سرای زهد و تقوا
بدیدم جملگی از ماه تا چاه
.
مصلّا پر فروغ و شور و عرفان
مصلّی اشک در چشم و بهلب آه
.
در آن دم از رواق و طاق و محراب
به گوش جان رسید این بانگ ناگاه
.
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
.
.
.
.
.
ز مسجد رفتم آنگه در خرابات
بدیدم عاشقانی در مناجات
.
ز جامی جملگی سر مست و حیران
به دور از خرقهها و شطح و طامات
.
شرابها هُوَالّله سرکشیده
عیان بردیده هاشان سرّ آیات
.
چنان مدهوش دلدارند تا حشر
که هوش خویشتن یابند هیهات!
.
بریده از تعلّق های هستی
رها گردیده از وادیّ ظلمات
.
تجلّیگاه حقّند و حقیقت
گهی با صبر و گاهی با کرامات
.
ز روی زرد و از چشمان گریان
نشان عاشقی میگشت اثبات
.
ز شادیّ و غم دنیا و عقبا
رها در محضر قاضی حاجات
.
به صدرمیکده رندی که کرده
به یاد وصل جانان صرف اوقات
.
چو پر ميشد سبو از جام عرفان
به سوی عاشقان بودش اشارات
.
چو دیدم گفتم ای پیر خرابات
چه گویند این مریدان در مناجات
.
بگفت آن رهنما ی راه جانان
که میگویند از جان، همچو ذرّات
.
هوالحیّ و هوالحّق و هو الهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
.
.
.
.
.
.
همی دیدم سحر در کوی رندان
پریشان خاطری سرمست و حیران
.
گذار افتاده در میخانۀ عشق
شراب معرفت نوشیده از جان
.
تو گوئی یک دو خُم صهبا کشیده
فرو شسته دل از زنگار عصیان
.
به تيرغمزه از عشّاق جانان
رباید عقل و هوش و دین و ایمان
.
ز چشمانش چکد آثار مستی
ز میگون لعل ریزد آب حیوان
.
کمند زلف او آشفته بردوش
شکار دل کند با فوج مژگان
.
به هنگام قیام آن سرو قامت
قیامت کردی از قامت نمایان
.
چکد ازدیده بر رخسار گلگون
سرشک او چنان از ابر، باران
.
چنان نالد زسوز درد جان سوز
که آتش ميزند بر کون وامکان
.
چو درویشان حق ذکری به لب داشت
که گفتی گه نمایان گاه پنهان
.
بگفتم کای نگار دلفریبم
چه گویی زیر لب با حیّ منّان
.
بگفت آن کاشف اسرار جانان
به گوش هوش جان با چشم گریان
.
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
.
.
.
.
.
شدم از فرط مستی در تمنّا
خیال یار آمد کرد غوغا
.
در آن غوغای سر مستی و رندی
طلب کردم ز ساقی جام صهبا
.
بداد آن ساقی میخانه جامی
که عقلم رفت و عشق آمد هویدا
.
ز شوق جلوۀ رخسار جانان
نظر کردم به هستی بی محابا
.
ندیدم جز علیّ حیّ اعلی
چه در مسجد چه در دیر و کلیسا
.
ز گوش جان شنو تا بازگویم
چهها دیدم در آن شوریدگی ها
.
ز دیری آتشی روشن، ز پیری
بهسان آتش موسی به سینا
.
به گرد آتش آن پیر بُرنا
قبا پوشان مه پیکر چو حورا
.
به ناقوس کلیسا نغمۀ عشق
نوازد گوش هر صاحب دلی را
.
از آن آهنگ موزون در تفکّر
پری رویان مه سیمای ترسا
.
به مسجد هم نوای بانگ تکبیر
از آن گل دستهها ميرفت بالا
.
بهشتی سیرتان در اوج اخلاص
به حال سجده با محبوب یکتا
.
همه در بندگیّ شاه کونین
کمر بر بسته چون مردان هیجا
.
همه افتان و خیزان از تحیّر
همه سرمست و حیران از تماشا
.
به ذکرش مست و حیران جمله ذرّات
به وردش سر گران اعیان و اشیا
.
نظر کردم در آن احوال مستی
به هفت اقلیم عشق و هفت خضرا
.
به هفت اورنگ و هفت آباء علوی
به هفت ایّام هفته هفت دریا
.
به هر هفتی که باشد هفت در هفت
به هفت اندام «فانی» هفت اعضا
.
ندیدم در همه ذرّات هستی
به جز ذکری که ميگویند پیدا
.
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
.
.
#غدیریه
#سروشی_دوش_گفت_از_سر_وحدت
#فانی_تبریزی
#فارسی
#زبدةالاشعار
نظر دهید