جریان ولایتعهدی امام رضا علیه السلام و به نماز عید رفتن آنحضرت
.
.
سید بشیر حسینی میانجی
.
.
یکی از حاکمان آل عباس
بُوَد مامونِ باهوش و پُر احساس
.
پس از آنکه برادر را شکست داد
تمامیِّ حکومت دستش افتاد
.
که قدّ پرچمش شد در مثَل سرو
و ساکن بود آن ایام، در مرو
.
نوشت او نامهای را با تبسّم
فرستادش به نزد شمسِ هشتم
.
به مروش خواست از شهر مدینه
ولیکن بود قلبش پُر ز کینه
.
بِالاِجبار آمد از یثرب به ایران
قدم بگذاشت بر خاک خراسان
.
به حضرت گفت مامونِ پُر آفت:
بیا قبول کن امر خلافت
.
رضا راضی نشد آن را پذیرد
نشد حاضر که بر عهده بگیرد
.
دو ماه از این سخن بگذشت، مامون
به نزد حضرت آمد زار و محزون
.
که موضوعِ ولایت عهدیاش را
به حضرت کرد عَرضه با تقلاّ
.
به ناچار عاقبت آن را پذیرفت
ولی بر آن خلیفه این چنین گفت:
.
به شرطی میپذیرم از تو این وقت
که در هیچ امر، ننمایم دخالت
.
به دستور خلیفه، از جماعت
گرفته شد به این موضوع، بیعت
.
به نام آن امام مهربانی
حکومت سکّه زد در هر مکانی
.
به نام نامیاش در روی منبر
خطیبان خطبه میخواندند یکسر
.
خلاصه روز عیدی از ره آمد
و مامون بر حضور آن شه آمد
.
بگفتا: یا رضا! فردا که عید است
خصوصاً با شما عیدی سعید است
.
تمنّا میکنم از تو در این وقت
نماز عید خوانی با جماعت
.
به مامون آن امام هشتمین گفت
که در دُرج دهان گویا که دُر سُفت:
.
چنان که کردهام عهد اساسی
نباشم وارد کار سیاسی
.
بنابر این، از این امر، عذرخواهم
و ننمایید اصراری شما هم
.
به حضرت گفت مامون: ای ولیعهد!
که حقّ این است تو با جِدّ و با جهد
.
رَوی سوی مُصلّی با جماعت
به تشریفات خاص این حکومت
.
میان مسلمینِ نیک یا بد
ولایت عهدیات تثبیت یابد
.
چنین فرمود فرزند پیمبر:
معافم گر بداری هست بهتر
.
اگر اصرار داری این که حتماً
روم سوی مصلّی عاقبت من
.
همانطوری که مانند پیمبر
نماز عید را میخواند حیدر
.
برایم فرض گشته مثل آنها
ادا فردا کنم تکلیف خود را
.
به حضرت گفت مامون: یار هستی
در این امر مهم مختار هستی
.
هر آن طوری که میخواهی عمل کن
و کار خویش را ضربالمثل کن
.
بشد تا بامداد عید آغاز
ز شوق خود جماعت کرد پرواز
.
سران لشکر و اعیان و اشراف
مسلمانان ز هر اطراف و اکناف
.
لباس نو به دوش خود کشیدند
به پیش خانهی مولا رسیدند
.
و در ره ملت بسیار بودند
همه در انتظار یار بودند
.
که حتی عدهای در پشت بامش
شده آماده با ذکر سلامش
.
به این نیت که آید شاهِ والا
ز جان و دل کنند او را تماشا
.
از این سو بود تشریفات دولت
از آن سو عهد کرده بود حضرت
.
که مانند پیمبر یا که حیدر
رود سوی مصلّی آن دلاور
.
از این رو غسل بنمود اوّل روز
مهیّا گشت خورشید دلافروز
.
سپس آن زاده و پور پیمبر
که دستار سپیدی بست بر سر
.
و یک سر را از آن بر دوش انداخت
و با دیگر سرش تحتُ الحَنَک ساخت
.
و پاها را برهنه کرد مولا
به یاران بعد از آن اینگونه گفتا:
.
شما هم مثل من باشید یاران!
شویم عازم به آن میعاد، الان
.
عصایی که سر آن آهنین بود
به دست خود گرفت آن یار ذیجود
.
روان شد بر مصلّی شمس انور
زبان بگشود بر الله اکبر
.
جماعت نیز میگفتند یکسر
شعار عید را “الله اکبر”
.
ز بس که هم صدا میگفت مردم
شیاطین مینمودند خویش را گم
.
چنان این ذکر وِرد هر زبان بود
که گویا از زمین و آسمان بود
.
ز شوق و ذوق، امت گریه کردند
و برخی هم به شدت گریه کردند
.
سران و افسران آماده بودند
مرتب در کنار جاده بودند
.
بنا این بود در آن کوی و برزن
کنار حضرتش باشند، لیکن
.
امام عارفان را ساده دیدند
جماعت را میان جاده دیدند
.
چنان گشتند آنان تحت تاثیر
که با آن خلق میگفتند تکبیر
.
خودش را بر زمین انداخت هر یک
و اشک از دیده جاری ساخت هر یک
.
به فوری بندهای چکمهاش را
یکایک پاره میکردند آنها
.
خلاصه شهر شد یکپارچه شور
جلی شد جلوهی نورَُ عَلی نُور
.
پس از هر ده قدم حضرت میایستاد
به جسم خسته، جانِ تازه میداد
.
و میگفت حجّت خلاق داور
ز جانش چار بار، الله اکبر
.
جماعت نیز در پشت سر او
همه بودند گریان مثل آهو
.
به مامون این خبر طوری تکان داد
که گویا روی تختِ بخت، جان داد
.
به او گفتند: گر چندین دقیقه
ادامه یابد این طرز عتیقه،
.
رسد گر بر مُصلّی پور موسی
شود یک انقلاب تازه برپا
.
چو این اخبار را دریافت مامون
به خود لرزید مثل بید مجنون
.
به یک مامور خود پیغام خود داد
و او را نزد آن حضرت فرستاد
.
که برگردانَد آقا را به خانه
به او گوید که ای میرِ زمانه!
.
از این، مامون میترسد که ملت
خطر بر تو رسانند و اذیت
.
که القصّه امام از راه برگشت
تو گو از بین اَنجُم ماه برگشت
.
به مامون گفت: گفتم اولِ کار
مرا از این مهم، معذور میدار
.
پیام داستان این است در عید
شود ورد زبانت ذکر توحید
.
ندارد فرق، پیری یا جوانی
نماز عید را باید بخوانی
.
شعار عید در هر جای دیگر
بود تکبیر؛ گو: “الله اکبر”
.
پیام دیگرش این است دائم
که میترسد ز شخص خوب، ظالم
.
اگر ظرفیّت کامل نداری
نباید خویش را حاکم شماری
.
.
#رضویه #سیدبشیرحسینی #رضویه_مدح #فارسی #زبدةالاشعار
نظر دهید