حالات حضرت قاسم (ع)
.
✍️ زبدة الاشعار ✍️
?: @nohe_torki
.
مرحوم ذهنی تبریزی
.
قاسم شهزاده چون در دشت غم
دید تنها مانده شاه غم حشم
.
پیش شه شد در دلش تاب و تعب
دست ها بر سینه از راه ادب
.
بعد تعظیم شهِ والاتبار
در حضور ایستاد آنگه بنده وار
.
تا زبان بگشود از روی نیاز
درد دل گوید بشاه دل نواز
.
عرض کرد ای خسرو گردون مدار
دارم استدعای اذن کارزار
.
همرهان گشتند بر مقصد روان
نایل مقصود شد پیر و جوان
.
عشقبازان سر کویت تمام
یک به یک کردند تحصیل مرام
.
یار و انصارت همه خورد و کبار
عشق پنهانی نمودند آشکار
.
هر که با خون سرآمد سرخ رو
روسفیدی را به دست آورد او
.
هر که رو بر خاک راه عشق سود
زنگ غم را از زجاج دل زدود
.
جان نثاران تو ای شاه جهان
در ره جانان فدا کردند جان
.
غرقۀ دریای فکر و حیرتم
من مگر از رفتگان کم همّتم
.
از چه رو من باید ای عمّ غریب
باشم از فیض شهادت بی نصیب
.
شرمسارم از حیات خویشتن
شوقمندم بر ممات خویشتن
.
تا که هستم هستم از هستی خجل
نیستی را طالبم از جان و دل
.
آنچنان شرمندگی دارم به دل
گشتهام از نفس خود بس منفعل
.
ز انفعالم ای شه ملک حجاز
از زبان ناید کنم ابراز راز
.
زآن شدم ای سرور جنّ و بشر
با هوای ترک سر شوریده سر
.
بر سرم از طالع فرخنده فال
کی گشاید طایر اقبال بال
.
می کنم هر دم نظر بر حال تو
می زند آتش به دل احوال تو
.
بی وفا قومی که اُف بر عهدشان
نامه ها بنوشت خواندت میهمان
.
با دروغی دعوی مهر و وِفاق
از حجاز آورد بر دشت عراق
.
اندرین صحرا سپاه کینه کیش
بیوفائی کرد بشکست عهد خویش
.
فاش کردند آنچه در دل داشتند
بیدق کفر و نفاق افراشتند
.
از وطن آوارهات تا ساختند
بر رخت تیغ عداوت آختند
.
فرقۀ باطل حَقَت انکار کرد
گشته دور از حق بنا حق کار کرد
.
بی محابا وقت فرصت یافتند
همچنین بر جنگ تو بشتافتند
.
می نداند این سپاه بوالهوس
جنگ تو جنگ خداوند است و بس
.
ماندۀ تنها میان مشرکین
دور بر محصور مانند نگین
.
میزنی از بهر استمداد داد
پاسخی ناید ز قوم بد نهاد
.
بهر قتل تو چنان آماده اند
جمله از کف دین و ایمان داده اند
.
تا به کی باشم غمین و دلفکار
از درون دل نمایم آه و زار
.
ای سلیمان بساط کربلا
فخر دارم مور پنداری مرا
.
نقد جان اندر کفم پایی جراد
ارمغانم باشد ای عالی نهاد
.
از ره رأفت دلم خُرسند دار
سرفرازم کن باذن کار زار
.
ای خوش آن دم عازم میدان شوم
در منای عشق تو قربان شوم
.
شه جوابش داد کی آرام جان
هست بر من بار هجرت بس گران
.
من چ سان بر جنگ بفرستم ترا
یادگار مجتبائی تو مرا
.
چون کنم اعزامت ای جان عزیز
پیش پیکان و دم شمشیر تیز
.
باید از جان و دل اکرامت کنم
نه بسوی مرگ اعزامت کنم
.
مهر قاسم در دل شه جوش کرد
دستها بگشود در آغوش کرد
.
شد برون از کف عنان اختیار
برکشید آهی ز دل بگریست زار
.
شهریار مهربان آن جوان
هر دو بنمودند آغاز فغان
.
از تَهِ دل ناله کردند آنچنان
کآتش افشان شد شرار آه شان
.
هر دو تن یک پاره از سوز دلش
بیخود افتادند اندر حال غش
.
آتش دل تا شد از جوش و خروش
آمدند آن دم ز بیهوشی بهوش
.
شد بپا آن سرو بستان حسن
بوسه زد بر دست شاه ممتحن
.
شد سوار توسن صحرا نورد
بی درنگ آمد به میدان نبرد
.
کرد رو بر فرقه بیدادگر
بانگ زد کای کوفیان بد سیر
.
هر که می نشناسد ای لشگر مرا
کیستم خود می شناسانم ورا
.
قاسمم ای قوم فرزند حسن
کاوست سبط مصطفای مؤتمن
.
این حسین است ای سپاه ناسپاس
کالأسیر المرتهن بین أُناس
.
این چه بیداد است ای قوم شریر
دست حق باشد بناحق دستگیر
.
در کدامین کیش و آئین است واین
منع گردد تشنه از ماء معین
.
زادۀ پیغمبر است این مستظام
در کنار آب مانده مستضام
.
حجت حق است او بر ماسِوا
با وجودش ثابت است ارض و سما
.
دعوی دین و دیانت می کنید
شرع و مذهب را خیانت می کنید
.
این ستم را هرگز از نامرد و مرد
در جهان بر کافری کافر نکرد
.
نوشد آن آبی که دیو و دد تمام
از چه شد سبط پیمبر را حرام
.
از چه رو آب ای گروه بدسگال
شد حرامش بر شما خونش حلال
.
تا رجزخوانی نمود آن شهسوار
از نیام آهیخت تیغ آبدار
.
حمله ور شد بر صفوف اشقیا
مثل جدّ تاجدارش مرتضی
.
آنچنان شمشیر زد کاهل نبرد
حمله های حیدری را یاد کرد
.
از شرار تیغ آتش بار او
شعله ور شد خرمن عمر عدو
.
در رکابش پیشرو فتح و ظفر
طایر نصرت به سر بگشوده پر
.
هر که را بر سر دم تیغش رسید
اوفتاد از پا سوی دوزخ دوید
.
تیغ زد بر کتف هر شوم و دغل
برق شمشیرش زد از زیر بغل
.
هر که را جوّاله ای زد بر کمر
شد دو نیمه قامتش چون نخل تر
.
از فشار پنجۀ نیروی او
تنگ شد میدان به قوم کینه جو
.
هر کجا آن شیر صولت رو نهاد
پشته ای از کشتگان ترتیب داد
.
بسکه زد شمشیر آن عریان حسام
خون دشمن گشت بر تیغش نیام
.
شد چو روبه نامداران دلیر
دستگیر پنجۀ آن شرزه شیر
.
از هراس و بیم آن دشمن شکار
شد شکست قوم اعدا آشکار
.
آنچنان بگشود میدان ستیز
بر فراری بسته شد راه گریز
.
بود سرگرم نبرد آن شهسوار
تیغ می زد بر یمین و بر یسار
.
آن هنرور همت و سعی که داشت
حملۀ قلب سپه را دل گماشت
.
سخت می کوشید آن عالی همم
تا لوای خصم را سازد قلم
.
ظالمی بدکیش نامش بُد عمر
ذات ناپاکش شقی سعدش پدر
.
بود در پشت سرش اندر کمین
از پی قتلش کشیده تیغ کین
.
ناگهان فرصت ورا شد دستیار
موقع آن شد که باشد کامکار
.
بر سرش تیغی چنان زد آن لعین
مُنفلق شد تا به ابرویش جبین
.
تیغ کج تا بر سرش بنشست راست
دود آهش از دل پر درد خواست
.
گشت جاری آنچنان خون سرش
در کسوف افتاده ماه انورش
.
زخم با آن زخمدار آن کار کرد
از کفش بربود یارای نبرد
.
تا رُسستی هر دو بازویش ببست
بر زمین افتاد شمشیرش ز دست
.
در دل از ضعف قوا طاقت نماند
در سواری حالت قدرت نماند
.
شد سرازیر از فراز صدر زین
با تن صد پاره بر روی زمین
.
رو به سوی خیمه گه کرد آن جوان
گفت دریاب ای شهِ درماندگان
.
در کنار خیمه سلطان وحید
داد استمداد قاسم را شنید
.
شد سوار مُرتَجَز آن شهریار
از نیام آورد آن دم ذوالفقار
.
ره سپار رزمگه شد تند و تیز
پرشتاب آمد به میدان ستیز
.
دید افتاده است آن صید حرم
دستگیرش کرده صیّاد ستم
.
خنجری در دست با خشم تمام
بهر قطع حنجر آن تشنه کام
.
کرد شمشیرش حواله بی دریغ
داد بازو آن ستمگر پیش تیغ
.
شد بریده بازوی آن کینه کیش
گشت آویزان ز جلد نحس خویش
.
رو نمود آنگه به سوی کوفیان
داد زد ای قوم نگذارید هان
.
زادۀ حیدر مرا کشت ای سپاه
دادخواهی کو که باشد دادخواه
.
زمره ای از فرق بیدادگر
بر شهِ بیدادرس شد حمله ور
.
بر دفاع آن هجوم آوردگان
آنگهی سرگرم شد شاه جهان
.
آتش جنگ آنچنان شد شعله ور
خرمن عمر بسی را زد شرر
.
از تکاپوی سمند جنگیان
لرزه ای در سطح میدان شد عیان
.
جنبش لشگر صدای گیردار
شورش محشر نموده آشکار
.
اندر آن غوغا و شور رستخیز
شاه مظلومان که می زد تیغ تیز
.
ناگهان بشنید آواز حزین
دست بردار از نبرد ای شاه دین
.
قاسمت دریاب نی وقت قتال
زیر سُمّ اسب گشتم پایمال
.
شد دل شه زین صدا پر اضطراب
مُنهدم کرد آن سپه را با شتاب
.
سرزنان آهش دمادم از نهاد
مفرع آرام دل را رو نهاد
.
با بسی سرعت به بالینش رسید
نوگلش را پایمال خوار دید
.
چاک چاک اعضای او را بنگریست
بر سرش چون ابر نیسانی گریست
.
بارها کردش صدا با آه و زار
دید می نَدهَد جواب آن زخمدار
.
گفت جانم لمحه ای کن دیده باز
با من بیدل مکن اینقدر ناز
.
آمدم از قید غم آزاد باش
ای غزالم ایمن از صیّاد باش
.
غنچۀ لب ای گل من باز کن
عندلیب آسا سخن آغاز کن
.
یک دمم ای خوش مقال و خوش زبان
با سخن پردازیت کن شادمان
.
سخت دشوار آیدم این ماجرا
بهر امدادت همی خوانی مرا
.
نشنوی از من صدایت را جواب
یا جوابت داده نایم با شتاب
.
یا چنین آیم نبخشد بر تو سود
شد فزون بر دل مرا دردی که بود
.
وآنگهی شاهنشه عالی مقام
حمل کرد آن نعش را سوی خیام
.
خود همی داند چسان آن شهریار
جسم صد چاکش گرفت اندر کنار
.
گفته راوی دیدم آن خونین کفن
بود در آغوش سلطان زَمَن
.
سینه اش بر سینه رو بر روی او
دوش شه آویخته گیسوی او
.
قامت بالای شاه کربلا
طفل سیزده ساله قدّش نارسا
.
همچو در آغوش نعش آن شهید
پایهایش از زمین خط میکشید
.
با تصوّر میتوان آگه شدن
در چه حالت بود آن صد پاره تن
.
زخم بی حدّ صدمۀ سُمّ ستور
کرده بود از هیئت اصلیش دور
.
نازنین جسمش چو گل پژمرده بود
نقشۀ اعضاش بر هم خورده بود
.
حمل بر قتلا نمود آن نعش را
نزد خون آغشته جانش داد جا
.
#ذهنیا بس کن دگر افراد خود
بس مکن لیکن فغان و داد خود
.
#قاسمیه_شهادت
#قاسم_شهزاده_چون_در_دشت_غم
#ذهنی_تبریزی
#فارسی
.
✍️ #زبدةالاشعار ✍️
?: @nohe_torki
نظر دهید