زبدةالاشعار

باز دارم از جفای روزگار

احوالات پسران جناب مسلم
.
✍️ زبدة الاشعار ✍️

?: @nohe_torki
.
مرحوم سرباز بروجردی
.
باز دارم از جفای روزگار
طفلهای اشگ خونین درکنار
.
آن شنیدستم ز شیخی پاکدین
قصه طفلان مسلم را چنین
.
داشت با خود آن شهید نیکخو
آفتاب آسا دو طفل ماه رو
.
در سرای دوستی اهل صفا
کرد پنهانش ز خلق بیوفا
.
از جفای کوفیان بی بصر
کشته شد چون مسلم خونین جگر
.
در سراغ آن دو طفل نیک زاد
شعله ور شد آتش ابن زیاد
.
شحنه بیداد کفرش بارها
جار زد در کوچه و بازارها
.
وان نکو مردی که آن مه طلعتان
بود اندر خانه اش سری نهان
.
خوف کرد از آن امیر کفر کیش
چاره آن کار را بگرفت پیش
.
گفت با فرزند خود شو_راه بر
این دو مه رو را برون از شهر بر
.
کاروانی میرود از این دیار
جانب کوی وصّی کردگار
.
هر دو را با کاروان همراه کن
رشته این رشته را کوتاه کن
.
آن پسر از گفته های باب خویش
راه آن فرمان را بگرفت پیش
.
آن دو نوگل را بشب مانند باد
برد از گلچینی ابن زیاد
.
چون برون از شهر کوفه تاختند
از پی رفتن علم افراختند
.
هادی رهشان ز دل از چشم جان
راه برشد بر سواد کاروان
.
درد بیدرمان را درمان کجاست
راه کوی عشق را پایان کجاست
.
چون قضا غم بر دل شاد آورد
صید را بر سوی صیاد آورد
.
چون قدر بر کاروان بندد جرس
شب روانرا ره نماید بر عسس
.
از قضا میر عسس در آن زمین
بود آنشب اندر آن ره در کمین
.
او فتاد از دور چرخ کینه جو
آن غزالان را گذر در دام او
.
هر دو شان را بند بر بازو نهاد
بردشان از کید بر ابن زیاد
.
آن امیر کشور کافر دلان
دادشان در گوشه زندان مکان
.
آن دو یوسف طلعتان مه لقا
جایشان شد چاه زندان بلا
.
پیر زندان بان ز جان شد یارشان
محو شد از جلوه رخسارشان
.
دید از انوار هر یک آشکار
جلوه های نور حسن روزگار
.
مویشان را دید یکسر مشگ سا
رشته توحید دین مصطفا
.
زد چه در صحرای حق بینان قدم
چشمشان را دید آهوی حرم
.
دید از انوارشان بی اختیار
شعله نور ولایت آشکار
.
از تجلّیهایشان در عرش جان
دید روشن شمع قرب لامکان
.
شد یقینش این دو نخل بارور
بخشد از مسلم بباغ دین ثمر
.
خویش را افکند اندر پایشان
شانه زد بر موی مشگ آسایشان
.
شب چو شد از غم بسی فریاد کرد
آن دو مه رو را ز بند آزاد کرد
.
بردشان از کوفه بیرون از صفا
گشتشان ره را به مقصد رهنما
.
آن دو طفل بی پناه ماه رو
جانب دشت بلا کردند رو
.
تا سحر در آندیار پر خطر
هر دو می بودند سرگرم سفر
.
صبح چون از مشرق غم بردمید
باز شهر کوفشان آمد پدید
.
در بلا پیمود ره را کامشان
بحث بد جا داد اندر دامشان
.
گشت نخلستانی آنجا آشکار
سوی نخلستان بیفکندند بار
.
هر دو شانرا رفت از دل صبر و تاب
چشمشان شد گرم از صهبای خواب
.
از قضا رعنا کنیزی نیکزاد
سوی نخلستان گذارش اوفتاد
.
دید آن مه طلعتانرا مست خواب
گشته از مستی دو چشمشان خراب
.
داشت آن زیبا کنیز خوش سرشت
پارسا بانوئی از اهل بهشت
.
از کنیز دختر خیرالبشر
داشت آنزن جامه ریحان ببر
.
خورده آب از جوی رحمت حاصلش
بود مهر شاه مردان در دلش
.
لیک از تاثیر چرخ پر جفا
بود زوج حارث دور از خدا
.
حیرتم کرده است از چه آسمان
نور و ظلمت را بیکسو توامان
.
الغرض چون آن کنیز با حجاب
دیده آن مه طلعتانرا مست خواب
.
رفت با بانوی خود آن راز گفت
گوهر این قصه را با آن بسفت
.
آنزن پاکیزه دل زان داستان
شد بنخلستان روان از پای جان
.
هر دو را از خواب خوش بیدار کرد
از سرشگ دیده شان تیمار کرد
.
گفت ای مه طلعتان دل ربا
کیستید و شهرتان باشد کجا
.
در جواب آنزن از طبع سلیم
گفت ابراهیم آن درّ یتیم
.
ما نهال گلشن پیغمبریم
دوده آن دودمان حیدریم
.
باب ما مسلم به تیغ جانفشان
کشته گشته از جفای کوفیان
.
آن زن صافی ضمیر پارسا
کرد آن بی سر پناهانرا بپا
.
برد آنانرا به خلوتگاه خویش
مادری بنمودشان آن نیک کیش
.
شوهر آنزن که حارث نام داشت
جان پاکانرا چو می در جام داشت
.
هم شقی_کافر دل و کافر نژاد
از پی طفلان مسلم همچو باد
.
در بن ناخن خود نی کرده بود
روی هامونرا همه طی کرده بود
.
پاسی از شب رفت آن خونخوار خوار
سوی کفر آباد خود بگشود بار
.
گفت زن با او که در این وقت شب
در کجا بودی باین خشم و غضب
.
گفت از مسلم دو طفل مه لقا
رسته اندر زحمت زندان ما
.
رفته بودم تا شکر ریزم بکام
شاید آرم آن دو آهو را بدام
.
خاطر خود را کنم از غصه شاد
خلعت وزر گیرم از ابن زیاد
.
بس بود #سرباز دل پر آه کن
نیست طاقت قصه را کوتاه کن
.

#طفلان_مسلم
#باز_دارم_از_جفای_روزگار
#سرباز_بروجردی
#فارسی
.
✍️ #زبدةالاشعار ✍️

?: @nohe_torki

نظر دهید

جستجو در نام شاعر یا مناسبت

Search
Generic filters
Exact matches only
Filter by Custom Post Type

کلمات کلیدی: فهرستاشعار14معصومموضوععاشورائیانماهشاعراصفهانیتبریزیاردبیلیزنجانی

جستجو در مصرع اول

Search
Generic filters

Filter by Custom Post Type

دسته بندی درختی

دسته بندی درختی