پندیات
.
.
.
ملا محمد فضولی
.
منم ندیده ز ابنای روزگار، وفا
ولی کشیده ز هر یک، هزار گونه جفا
.
منم چشیده بسی زهر غم ز بی دردان
به درد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
.
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
.
نبود روز غمم همدمی به جز ناله
ز ضعف قالبم، آن نیز گشت ناپیدا
.
نبود همنفسم غیر ناله ای، چون نی
قدم شکست وز آن هم فرا فکند جدا!
.
نه مونسی، نه انیسی، نه مشفقی، نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسید قضا
.
چنان نبسته فلک، راه بر مطالب من
که یک مراد برآید به صد هزار دعا
.
طبیب من شده ادبار، در علاج ولی
دروه حقه اقبال، مانده شهد شفا
.
میان اشک، مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
.
شده است تابع اکثر، اقل اعدایم
و گرنه من زکجا و دم از امید بقا!
.
شکوفه های امیدم نداده میوه کام
ز داغ های دلم حاجتی نگشته روا
.
دل فسرده ی من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر مت هزار استغنا
.
زگریه سیم سرکشم تمام شد، چه کنم؟
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا؟
.
ز هر بلا بتر است اینکه پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
.
نه اختیار اقامت، نه اقتدار سفر
نه احتمال تجرّد، نه اعتبار غنا
.
شبی در این غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
.
که: «ای ستم زده! در بی کسی مشو نومید
به شکر کوش که آمد مربّی فقرا
.
رسید آن که تو را برگرفته بود زخاک
رسید آن که از او دیده ای هزار عطا
.
گل حدیقه ی دولت، بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب، غنچه ی ریاض حیا
.
بلند مرتبه الوند بیگ روشن دل،
که در طریق ادب مرشد است (و) راهنما
.
بنای دولت او را مخلّد است اساس
علوّ رفعت او را مشیّد است بنا
.
گهی شده به وجود عزیز ، یوسف مصر
علاوه ی شرف از امهات و از آبا
.
خلاف غیر، شکوه سعادتش را هست
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
.
نه عارضی است در او ارتکاب راه صواب
مقرر است که هرگز نکرده اصل خطا»
.
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده ی شرف قرب توست ذوق فزا
.
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ی ارباب اشتیاق ، ضیا
.
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
.
به حق آن که مرا کرده است منشأ صدق
به حق آن که تو را کرده است محض صفا
.
به حق آن که مرا کرده است زار و فقیر
به حق آن که تو را کرده است عزّ و علا
.
کز آن زمان که ز چشمم نهفته ای چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
.
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمد ه ای، باز آمده است به جا
.
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بود است در صباح و مسا
.
تو بوده ای همه دم در دلم که در همه وقت
تو راست راه تقرب به خانه های خدا
.
شها! «فضولی» بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
.
تو آمدی، ز دلش رفت غصه ی عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
.
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم، راست گشت قد دوتا
.
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
به عندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
.
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره ی دور آسمان بر پا
.
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک به کام تو در کارهای هر دو سرا
.
.
#پندیات_فضولی
#منم_ندیده_ز_ابنای_روزگار_وفا
#فارسی
.
.
نظر دهید