زبدةالاشعار

رخت بر بست از جهان خیر الانام #فاطمیه_عابد_تبریزی

التجا به پیشگاه حضرت زهرا سلام الله علیها
304 بیت
..
..
مرحوم عابد تبریزی
..
..
رخت بر بست از جهان «خیر الانام»
صبح هستی شد ز محنت تیره شام
..
منقطع شد نغمۀ جان بخش وحی
بست تا لب آن سروش امر و نهی
..
مصحف منزل به ماتم برنشست
طاق مکتب خانه ایمان شکست
..
رفت کوه نور را ذوق وصفا
شد دگر غار حرا دار العزا
..
ناله شد یکسر نصوص محکمات
رفت آب و تاب از نفس حیات
..
پرکشید آن شاهباز عرش سِیر
تا به اوج لامکان زین کهنه دِیر
..
برکۀ خضرا پر از خوناب شد
غرق خون این سبزگون تالاب شد
..
بزم غم شد ماه را چاه محاق
گشت زنگاری رواق سبز طاق
..
ماه وحدت را نهان گردید چهر
شمع ماتم شد مصابيح سپهر
..
شد نفس باد سحر را پر لهیب
رفت از قلب جهان تاب و شکیب
..
گوهر آمای سریر «قل کفی»
رفت و برد از جملۀ هستی صفا
..
رفت جان ماسوی الله از جهان
شد مغاک تیره بی او خاکدان
..
لاله ها را داغ اندر دل نشست
سروها را قد ز بار غم شکست
..
رست از قيد عناصر جان جان
بست دل در اصل اکسیر روان
..
شد به حکم حق از او تا نزع روح
خلدیان را گشت پُر جام فتوح
..
روح احکام و شرایع شد ملول
گشت تا او سر خوش از جام وصول
..
گوییا شد میم حک از نام او
کز احد مقضیّ شد هر کام او
..
رفت گر صورت چه غم معنا به جاست
وجه حق را کی توان گفتن فناست
..
دل مده بر شبهه و ظن و گمان
رو «وَیَبقی وَجهُ رَبِّک» بازخوان
..
نی عجب در هجر او دنیا گریست
دیدۀ صدّیقه کبری گریست
..
جوهر سیّالۀ زهد و عفاف
خاک درگاهش ملایک را مطاف
..
منطقش رشحى زفیض ابر وحی
واقف اسرار کل امر و نهی
..
هفت بحر از لجّۀ حلمش نمی
شش جهات از وسعت علمش کمی
..
عصمت از نامش مُباهیّ و فخور
آفتاب از ساحت ظلّش به دور
..
بدرِ آفاق جلال سرمدی
دوحۀ باغ جمال احمدی
..
خط نور اندر جبین عقل کل
پاکی شبنم به خضرا برگ گل
..
نامش آب کشتزار آدمی
زهدش اکسیر عفاف مریمی
..
گوهر اکلیل عزّت طلعتش
معنی لفظ جلالت صورتش
..
بوتۀ گل خیز باغ اصطفا
شاخۀ گلریز گلگشت وفا
..
چترگردان جلالش نه فلک
زهد مريم عصمت او را یزک
..
شب فروز ماه شب پیمای عشق
توش مهمان شب اِسرای عشق
..
پیش قدرش خم قد هفت آسمان
نور منشورش خط رنگین کمان
..
ذکر و تسبیح از زبانش کامیاب
با ولایش هر دعایی مستجاب
..
دود آهش پردۀ شام ظُلم
اشک او آب وضوی صبحدم
..
بر رکوع او سجود انبيا
بر سجودش بسته دل نفس دعا
..
خاک پایش سجده گاه شوق و شور
از وضویش، صافی آب طهور
..
دورباش عصمتش با چیرگی
کور سازد چشم ماه از خیرگی
..
گل، گل رعنای گلزار بهشت
رُسته اما اندر این پر شعله کشت
..
ارغوان، هر برگ اما لاله وار
ارغوان را کی شنیدی داغدار
..
سوخت در این کشتزار پرلهيب
ارغوان در شعله میباشد غریب
..
بود آری او غریب این دیار
نیست گل را نسبتی با شوره زار
..
منظر چشمان حق بین الاه
در کلف مانند چهر قرص ماه
..
رنگ گلبرگ طری گردیده بود
ارغوان نیلوفری گردیده بود
..
شاهد قدسی به زندان مغاک
تا صفای گوهر افزاید به خاک
..
لیک صرافان گوهر ناشناس
جلوۀ او را ندانستند پاس
..
گه به دل آتش زدندش گه به در
سوخت گاهش خانه و گاهش جگر
..
در شگفتم بالله از این ماجرا
شعله چون شرمی نکرد از آن سرا
..
آتش، ای آتش فتد در جان تو
دود خجلت باد در چشمان تو
..
ننگ بادت آن سرا چون سوختی؟
خانه با دلهای پرخون سوختی؟
..
چون روا دیدی شرر در مهد عشق؟
شعله در جان حليف عهد عشق؟
..
چون نگشتی از سرشک او خموش؟
چون نکردی شرم از آن بانگ و خروش؟
..
زان شرر بال ملک آتش گرفت
زهره و مه در فلک آتش گرفت
..
برد با خود تا شراری زان مرا
باد یکر شعله کرد آفاق را
..
باغها زين شعله پر غلغل نمود
وای وای آوای هر بلبل نمود
..
لاله ها چون شمعها افروختند
زان شرر پروانه ها را سوختند
..
غنچه خونین دل شد و گل سینه چاک
در گلستان زین حدیث دردناک
..
شد گلِ اَخگر، گل اندر باغها
سبزه زاران لاله گون از داغها
..
نسترن این داستان با لاله گفت
آب در جو با فغان و ناله گفت
..
آبشار از این خبر تا شد خبر
کوفت با داد و نوا برسنگ سر
..
قمریان با سروها گفتند راز
سرو گفت این قصه را با ابر باز
..
ابر گفت این داستان غم فزا
دیده گریان با زلال چشمه ها
..
تاخت گریان سوی دریا چشمه سار
رازگو با گریه های زار زار
..
زین سخن دریا شرر در جان گرفت
چار سویش لرزش از طوفان گرفت
..
هفت دریا شعله شد زین ماجرا
کرد طوفان شورش محشر به پا
..
خیزش امواج از طوفان قهر
آب را در کام ساحل کرد زهر
..
موجها چون کوهها برخاستند
در قلل بزم عزا آراستند
..
کوه از پژواک این داد و نوا
شد پر از آوای درد و ابتلا
..
این نوای دردناک از بازتاب
شور برپا کرد اندر نُه قباب
..
مه به شبگردان گردون راز گفت
انجم این غم با ملایک باز گفت
..
ناله شد زین قصه افلاک و زمین
کون و امکان داد سر بانگ و انین
..
جملۀ ذرّات آگه شد ز راز
ماسوا گردید یکسر سوزوساز
..
از شراری سوخت جان ممکنات
زان شرر شد شعله یکسر کاینات
..
دشت و دریا شد شرار از این خبر
سوخت جان خشک و تر از یک شرر
..
از دل هر ذره آوا شد بلند
وای آتش بر دل زهرا زدند
..
مهد والای ولا را سوختند
خانۀ «خیرالنسا» را سوختند
..
تا از آن آتش دل زهرا بسوخت
در شرار غم جهان یکجا بسوخت
..
تا زکین باب پیمبر سوختند
جان عالم را سراسر سوختند
..
خانه ای آتش گرفت اندر میان
جان هستی سوخت لیک اندر نهان
..
شعله خیزد زان شرار اندر جهان
تا قیام مهدی صاحب زمان
..
سیل خون از تیغ او جاری شود
صیت عدلش در جهان ساری شود
..
این شرر آنگاه می گردد خموش
کز ظهورش نغمه آغازد سروش
..
بانگ «جاء الحق» طنین افکن شود
کور، چشم خاطی و دشمن شود
..
مهدی ای نام تو حرز جان و دل
رشتۀ جان ولایت متصل
..
ای پناه بی پناهان یاد تو
خانۀ دل قصر عشق آباد تو
..
در سر شوریدگان غوغای توست
هر کجایی خلوت دل جای توست
..
خیره ام هر شب به نور قرص ماه
عکس حسنت جویم اندر هر نگاه
..
زانکه میدانم فروغ ماهتاب
هر کجایی هست راهت را تراب
..
ای ز تیغت لرزه در ارکان کفر
شعله از قهر تو اندر جان كفر
..
تا به کی در ابر غیبت آفتاب
آفتابا چهره بنما از سحاب
..
بی قراران از غمت جان بر لبند
عاشقان از هجر در تاب و تبند
..
بی رخت گلزار دین پژمرده است
روح سرسبز بهاران مرده است
..
عطر جان بخش تو را در هر سحر
از نسیم صبح میگیرم خبر
..
تیغ خون بالا برون آر از غلاف
تیرگیها را چو تندر می شکاف
..
ظلمت محض است بی رویت جهان
نورت ای نور خدا بنما عيان
..
تا به کی گویند گریان در دعا
شیعیان مهدی بیا مهدی بیا
..
هان کجایی ای فروغ سرمدی
عکس لمعانِ جمالِ ایزدی
..
کعبه از نورت ندانم پر ضیاست
یا رخت مصباح دشت کربلاست؟
..
یا به رضوی جلوه میبه چوماه
یا نمایی ذی طوی را جلوه گاه
..
هر کجایی، هست دلها جای تو
ای جهان سر مست از سودای تو
..
ای تو اکلیل امامت را گهر
حجت حق خاتم اثنى عشر
..
ختم طومار امامت نام توست
توسن اقبال امّت رام توست
..
بی تو اطوار زمان آشفته است
بل نظام این جهان آشفته است
..
رشتۀ نظم جهان در دست توست
هر چه هشیار است مست مست توست
..
عالمی در انتظارت بی قرار
همچو گل در انتظار نوبهار
..
رخ نما تا انتظار آید به سر
ماه را چندین نمی شاید سفر
..
وقت تنگ است و جهان ناپایدار
وای اگر سامان نیابد از تو کار
..
عمر ما را نیست چندان فرصتی
رحمتی بر بینوایان رحمتی
..
چشم ما را گر نبخشی روشنی
نیست از ظلمات هرگز ایمنی
..
دیده نابینا و ره پرپیچ و خم
صد هزاران چاه اندر هر قدم
..
گرنگیری دست ما ای دستگیر
نیست ما را حامی از برنا و پیر
دل زیاد مادرت خون گشته است
دیده ها از اشک جیحون گشته است
..
حال او هرگاه آید در نظر
جان سراپا می شود سوز و کدر
..
قصّۀ در شرح اندوه بتول
کرده از جان شیعیانت را ملول
..
خست خارکین گل باغ حیا
غنچه شد پژمرده در عین صفا
..
جلوۀ آئینۀ امکان شکست
خار در قلبِ گلِ عصمت نشست
..
کنز علم لم يزل مصدوم شد
عدل در جوش ستم مظلوم شد
..
دست نا پاکی برآمد ز آستین
کرد هتک حرمت ناموس دین
..
خانۀ بیداد وكين بنيان نهاد
مایۀ ایمان خود بر باد داد
..
پردۀ شرم و حیا را بر درید
هیکل شرم و حیا در خون کشید
..
خواست دست عدل در دست ستم
چیره کردن تیره شب بر صبحدم
..
دست یزدان خواست اندر دست دیو
جان عدل آمد به فریاد و غریو
..
حاش لله کی تواند شد قرین
نور حق با ظلمت بیداد و کین
..
نی عجب زهرا نوا سر در ده
نالۀ «خلو ابن عمّی» سر دهد
..
وای دست عدل مطلق بسته اند
اهل باطل راه برحق بسته اند
..
خامۀ من، مهلاً این گفتار چیست
دست حق را دست، هرگز بسته نیست
..
تو چه دانی سرّ این راز نهان
رمز بسیار است اینجا در میان
..
عالم عشق است و دارد رازها
یار خواهد سوزها و سازها
..
آزماید عاشقان را یک به یک
تاکه را زر خالص آید از محک
..
نور حق هرگز نگردد منجلی
تا نسوزد شمع سان جان على
..
سوخت اما دم نزد شیر خدا
تا حقیقت را نماید بر ملا
..
نیست بی سوز جگر از عشق سود
«گر نباشد شعله شاید عطر عود»(1)
..
مرغ قاف منزلت را لانه سوخت
خانه همچون قلب صاحبخانه سوخت
..
طبع من در ورطۀ آشفتگی است
بحث سقط وقصّۀ مسمار چیست؟
..
این قدر گویم که آن حورانژاد
در نهیب قهر و کین از پا فتاد
..
ماه محفل گشت ناگه بستری
زهره نالید و به سرزد مشتری
..
شد ز رنجوری قیام او قعود
ذکر او «عجل وفاتي»، در سجود
..
بانوی محراب شد بسترنشین
همنوایش ناله های آتشین
..
ضعف شد افزونترش در هر نفس
با نفس در هر نفس می گفت بس
..
آه آتشناک شمع جمع او
دخترش پروانه اندر شمع او
..
بستری، جسم ِز پا افتاده اش
بی صفای سجده اش، سجاده اش
..
دل توانِ ذكر سبحانی نداشت
دست تاب سبحه گردانی نداشت
..
قد خیال سرو رفتاری نداشت
نرگسش یارای بیداری نداشت
..
ارغوان پرشبنم از تبداریش
سجده گاهش بستر بیماریش
..
سنبل مژگان به هم گردیده جفت
چشم پروین دید و نرگس خفته گفت
..
در خسوف آن ماه نور حق فشان
رخ زتنها محرم خود هم نهان
..
بسته چشم از دیدن دنیای دون
محو اندر منظر چشم درون
..
در ورای پردۀ اهریمنی
جمله نور است و فروغ و روشنی
..
هاجر و مریم به کف جام بلور
ساتکینها پر از صهبای طهور
..
گر نگویم پرده را آن سو زده
از حریر اشک نازکتر شده
..
بفشرد گر طَرف چشم مست خویش
در ورای پرده بیند هست خویش
..
جان چو اشکی می چکد از چشم ناز
می شود پایان آن سوزوگداز
..
بشکند ترکیب تن همچون قفس
جان به جانان می رسد در یک نفس
..
جان ز شوق ترک این ویرانه دِیر
چون نسیم صبحگاهان تند سِیر
..
دیوسار زندگی در پشت سر
پیش رو انوار وحدت جلوه گر
..
دل به تندی می تپد در سینه اش
تا کند پایان غم دیرینه اش
..
دیده مجذوب جمال لايزال
جان همه شوق وصول بزم حال
..
او میان ظلمت و تابندگی
در شروع و ختم مرگ و زندگی
..
نغمه ای بنواخت گوشش ناگهان
کرد ره این نغمه تا اعماق جان
..
ای غمت نوشینی رؤیای من
جان من آرام من زهرای من
..
همچو حال من چرا آشفته ای؟
بخت بیدار من آیا خفته ای؟
..
حال تو حالم دگرگون می کند
دیدنت اشک ترم خون می کند
..
چشم نرگس بسته پیش آفتاب
دل همه آتش از این حال عجاب
..
گرد غم در برگ گل بنشسته است
پرنیان اشک چشمم بسته است
..
از ورای پرده بینم روی تو
از در و دیوار جویم بوی تو
..
خیز ای سرو گلستان دلم
با خرام خود بیارا محفلم
..
خیز ای محراب تو هفت آسمان
آید از گلدسته ها بانگ اذان
..
ای مصلایت فلک را سجده گاه
سجده گاهت قبلۀ خورشید و ماه
..
کو صفای حُسن بزم آرای تو
کو بیان گرم و جان افزای تو؟
..
چون شد از گفتار لب بستی فرو؟
جان من دردت چه میباشد بگو؟
..
جان تو تنهای تنها مانده ام
بی تو در طغیان غمها مانده ام
..
خیز و بنگر غربت و تنهاییم
محنت بی بار و بی یاراییم
..
ای چراغ جان ز رویت منجلی
دیده بگشا لحظه ای جان علی
..
نفخۀ باد بهاری تا وزید
در عروق گل روانِ نو دمید
..
دل از فیض روح تو آکنده شد
از دم جان بخش عیسی زنده شد
..
روح سیّال وفا در جان دوید
خسته تن از فیض آن روح آرمید
..
آیت تکلیم موسی از کلام
داد آن رنجور را روح قوام
..
گوش جان تا بافت آوای علی
شد ز شوق آیينۀ دل منتجلى
..
نغمۀ ترحيب حور از ياد شد
دل ز سودای جنان آزاد شد
..
منعطف شد از جنان سوی جهان
تا ببندد دیده روی دلستان
..
خُلد، آری واهِلَد اهل يقين
تا ببیند جلوۀ خلد آفرین
..
هست تا فیضی لقای آشنا
چشم پوشد از جنان اهل وفا
..
صد جنان قربان یک دیدار دوست
بل جنان خود دیدن رخسار اوست
..
دیده آنگه نرم نرمک باز کرد
با نگاهی کشف صدها راز کرد
..
دید رویاروی خود تا شاه را
یافت گریان چشم عین الله را
..
وای چشمان علی گریان چرا؟
اشک در چشم شه مردان چرا؟
..
اشک در چشم علی دردآور است
از دو صد خرمن شرر سوزانتر است
..
جان زهرا سوخت زین اشک ملال
گفت آنگه با زبان حال و قال
..
ای به محراب وفا مسجود من
عمر من منظور من مقصود من
..
با توّلایت عجین آب و گلم
از تو خرّم گلشن جان و دلم
..
جام جان لبریز از صهبای تو
سر همه شوریدۀ سودای تو
..
از تجلّایت فروغ ذات من
جذب مهرت جملۀ ذرّات من
..
ای به گوشم نغمه ات بانگ سروش
تا رسید آوای جان بخشت به گوش
..
از کلامت تازه جانی یافتم
با هوایت از جنان رخ تافتم
..
با وجودت می دهم ای جانِ جان
خشتی از این خانه را بر صد جنان
..
جنّت من با تو این کاشانه بود
کعبۀ امید من این خانه بود
..
شب چو می آمد در این منزل فرود
می نهاد اندر رفت سر بر سجود
..
بر غبار راهت ای مرآت حق
هر سحرگه بوسه ها می زد فلق
..
در طنین هر گوشه اندر این سرا
صوت قرآن تو ای میر هدا
..
از توام عطر نبوت در مشام
ای تو نفس حضرت خیر الانام
..
ای وجودت ماسوی الله را پناه
با تو این مأوا مرا امّیدگاه
..
حیف حیف این آشیان را سوختند
خانۀ قرانیان را سوختند
..
سوخت تا در نار کین مأوای تو
سیر شد از جان خود زهرای تو
..
عفم کن ای جوهر آب و گلم
بیش از این یارا نبود اندر دلم
..
در ضمیرت دانۀ غم كاشتم
رفتم و تنها تو را بگذاشتم
..
تا ابد مهرت به جان می پرورم
یاد تو با خود به جنت میبرم
..
این بگفت و بار دیگر دیده بست
رشتۀ صبر امامت را گسست
..
دید چشم مرتضی با التهاب
در دل مغرب نهان شد آفتاب
..
دید چشمی از نظاره بازماند
که به جانش نور وحدت میفشاند
..
هر نگاهش شرح صدها لطف بود
هر نگاهش صد غم از دل می زدود
..
بود چون دریای موّاجی ز شور
انعکاس نور عرفان در بلور
..
هر که از اندوه دل پر درد بود
سینه هر گاهش که تنگی می نمود
..
با نگاهی گرم آن چشمان مست
در ضمیرش سدّ غمها می شکست
..
گردشش با لرزش دل همزبان
هر نظر از لطف صدها داستان
..
خفت آن چشمان مست حق نگر
نرگسی شد در شکر خواب سحر
..
شد نگاه آخرین نقش زجاج
مساند از پرتوفشانی چون سراج
..
پیش چشمِ چشم حىّ لم يزل
خفت چشم جلوۀ صبح ازل
..
از فروغ افتاد شمع محفلش
خفت آن آیینۀه گردانِ دلش
..
زان همه رازی که در دل می نهفت
با نگاهی آنچه بتوانست گفت
..
گفت با طیّ نگاه آخرین
شرح عمری محنت درد آفرین
..
با نگاهی صد حکایت بازگفت
قصّۀ یک عمر سوز و ساز گفت
..
گفت و شد آن نرگس گویا خموش
زان خموشی قلب عالم پرخروش
..
زین نگه تا با علی بدرود کرد
اشک در چشمان او چون رود کرد
..
دید چشمان علی خوابیدنش
دیده پر خونابه شد زین دیدنش
..
شد گل سوری به تاراج خزان
سوخت همچون لاله جان باغبان
..
شاخه ای بشکست از نخل هدا
رفت از گلزار دین لطف و صفا
..
باغ در سوگ گل نسرین نشست
عندلیب از نغمه خوانی آب بست
..
سرو را از بار قم قامت خمید
گل به تن از غصّه پیراهن درید
..
خاک بر سر کرد باد تندپوی
چهره پرچین و شکن شد آب جوی
..
ژاله جام لاله را در خون گرفت
سوز ماتم دامن هامون گرفت
..
بس که خون بگریست چشم آسمان
شد افق سیل شفق در هر کران
..
دشت و در، در ماتم زهرا گریست
نی خطا شد دیدۀ دنیا گریست
..
دید خورشید هدا، چشم بتول
کرد چون نجم سحرگاهی افول
..
رفت در خواب ابد چشمان مست
سنبل مژگان به روی هم نشست
..
در غروب مرگ، چشمان خمار
ماند چون گردونۀ گردون زکار
..
چشم حق بین بسته گردید از جهان
بنگرد تا جلوۀ انوار جان
..
رفت یک سو پردۀ پندارها
تازه شد با آشنا دیدارها
..
رفت زهرا و علی تنها بماند
دیده اندر دیدۀ زهرا بماند
..
ماند تنها ملجاء کون و مکان
ماند تنها مقتدای انس و جان
..
رفت تنها مونس سلطان دین
ماند بی یاور امیر المؤمنين
..
وای از تنهایی و بی همدمی
وای وای از بی کسی بی محرمی
..
آن همایون طایر عرش آشیان
بی انیس اندر مضیق خاکدان
..
کس نه بر شور و نوایش آشنا
نی کسش در بینوایی همنوا
..
سرّ استمرار هستی و حیات
ماند تنها در جهان بی ثبات
..
آری آری نیست گر دیدار یار
هست از دیّار خالی این دیار
..
بی رخ محبوب کس در خانه نیست
هست خالی خانه گر جانانه نیست
..
رفت زهرا و علی را کس نماند
بی گل اندر گلستان جز خس نماند
..
شد جهان خالی ز یار و هم نفس
برد با خود کاروان بانگ جرس
..
رفت خورشید و جهان تاریک شد
کوره راهِ صبر بس باریک شد
..
تا بگوید دردهای جانگداز
کیست تا با او کند ابراز راز
..
هرگز او را نیست با دنیا وفاق
در سه نوبت داده است او را طلاق
..
بی بهاتر هست از آن دار فنا
که کند با او عنایت مرتضی
..
بود با زهرای او دنیای او
رفت دنیا رفت تا زهرای او
..
گلستان بیگل پر از خاشاک شد
باغبان را سینه از غم چاک شد
..
گلبنانِ باغِ عصمت دیده تر
حلقۀ ماتم زده گرد پدر
..
اشکریزان همچو ابر نوبهار
جملگی از هجر مادر بی قرار
..
زینبش افسرده و اندوهگین
وای مادرگو به آوای حزین
..
شب سیاهی در سیاهی هر طرف
ماه را بر چهره از محنت کلف
..
عرش و فرش از سوگ زهرا داغدار
چشم انجم زين مصيبت اشکبار
..
شمعها خاموش و دلها شعله ور
شاهد درد علی دیوار و در
..
ژاله می بارد به گلبرگ سمن
می فشاند بر صدف درّ عدن
..
غسل زهرا را دهد از اشک ناب
ریزد انجم از مژه بر آفتاب
..
گوئیا ابر بهاران در چمن
شستشوی گل دهد در پیرهن
..
طُهر مطلق را نیاز غسل نیست
لیک قصد انجام فرمان نبی است
..
ورنه زهرا را نیاز آب نه
جوی شیری در خور مهتاب نه
..
بحرها امواج درد انگیختند
آبهای خود به ساحل ریختند
..
تا مگر یابند از غسلش صفا
تا مگر جویند از آن گوهر بها
..
چشمۀ تسنیم را خون شد جگر
فیضی از آن جسم دریابد مگر
..
اشک کوسر چشمۀ سیاله شد
شاید آن گل را تواند ژاله شد
..
گر جهان را آب گیرد سر به پا
هست شبنم شستن گل را سزا
..
زان علی میریخت اشک از چشم تر
تا صفا افزون کند بر آن گهر
..
در ظُلَم سرچشمۀ آب بقا
غسل دادی بهر آن شکل صفا
..
ناگهان دست علی از کار ماند
پای صبرش دیگر از رفتار ماند
..
روی بر دیوار هشت آن کان صبر
ریخت بر رخ اشک غم چشمش چو ابر
..
صبر از کف داد و شیون ساز کرد
مرغ حق گویی فغان آغاز کرد
..
علت این گریه بی اختیار
باز پرسیدند و اصحاب کبار
..
گفت حق دست جفا را بشکند
رکن بنیان خطا را بشکند
..
نیش خاری یافتم در برگ گل
سخت باشد در بهاران مرگ گل
..
کی ببیند چشم این نیلی بساط
دختر پیغمبر و ضرب سياط
..
بشکند دستی که این بیداد کرد
خرمن صبر مرا بر باد کرد
..
هر که زد ما را شرر در آشیان
آتش غم افتدش در خانمان
..
بشکند دستی که دست ما ببست
شاخ پر بار ولایت را شکست
..
دست نامردانِ عاری از وداد
آبروی مردمی بر باد داد
..
برق زرق و زر به اَعین شد حجاب
مستشان بنمود دنیا چون شراب
..
تیر حرص و آز، دل آماج کرد
خانۀ ایمان و دین تاراج کرد
..
مست دنیا را هوا اندر سر است
مست جاه از مست صهبا بدتر است
..
هر که شد از جام منصب باده نوش
بامداد حشر می آید به هوش
..
پای کوبد بر سر عقل و تمیز
می برد از یاد روز رستخیز
..
همچو طفلان می شود سرگرم لهو
پایمال دین کند با جهل و سهو
..
حرمت بیت هدا را بشکند
خانۀ اهل ولا آتش زند
..
میل بر هر سستی و پستی کند
مست دنیا سخت بدمستی کند
..
ای دوای دردهای جانگداز
فاطمه ای رحمتت مسکین نواز
..
عابدم، بیچاره ام افتاده ام
از ازل دل بر ولایت داده ام
..
هستم از اندوه بی پایان و حد
غرقه در گردابهای جزر و مد
..
رنجه از درد و ز درمانم ملول
التجایم کن تشَفّی را قبول
..
دردمندان را شفا از نام توست
این زلال جان فزا در جام توست
..
جان زینب دختر افسرده ات
آن گل از باد کین پژمرده ات
..
دردهای دردمندان چاره کن
قید غم از پای دلها پاره کن
..
راه فطرت کرده گم نوع بشر
جلوه ای اکنون نه جز در سیم و زر
..
دوستدارانت گرفتار غم اند
زخمداران خواستار مرهم اند
..
خانۀ انصاف ویران از اساس
چارۀ خود از تو داریم التماس
..
از طبیبان درد افزون می شود
وز تعنّتشان جگر خون می شود
..
ای رخت آئینۀ رحمت نما
تا به کی یاران اسیر ابتلا
..
کار اهل زرق پر رونق چرا؟
یار محنت، طالبان حق چرا؟
..
از کرم گر نظره ای بر ما کنی
صد هزاران عقده از دل واکنی
..
(1) لَولَا النّار ما فأحَ طيبُ العُود
..
..
..
#فاطمیه #عابد_تبریزی #فاطمیه_شهادت #فارسی #زبدةالاشعار

متن پیشنهادی:  به اوج سعادت همائی علی #حیدریه_سعدی_زمان

نظر دهید

جستجو در نام شاعر یا مناسبت

Search
Generic filters
Exact matches only
Filter by Custom Post Type

کلمات کلیدی: فهرستاشعار14معصومموضوععاشورائیانماهشاعراصفهانیتبریزیاردبیلیزنجانی

جستجو در مصرع اول

Search
Generic filters

Filter by Custom Post Type

دسته بندی درختی

دسته بندی درختی