زبدةالاشعار

دلا نبود ثباتی پایۀ این چرخ کیهان را #عباسیه_حاجب_بروجردی

در پندیات و گریز به مصیبت حضرت ابوالفضل (ع)
.
✍️ #زبدةالاشعار ✍️
.
🆔: @nohe_torki
.
مرحوم میرزا حاجب بروجردی
.
دلا نبود ثباتی پایۀ این چرخ کیهان را
چو خوش بگرفته ای سخت این بنای سست بنیان را
.
از این سودای بی سود جهان صرف نظر بنما
کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را
.
مده سرمایۀ نقد حیات خویش را از کف
مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را
.
بُود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب
کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را
.
مشو پابند این قید تعلّق های جسمانی
ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را
.
مجرّد شو که تا سازی مقام قرب حق حاصل
بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را
.
به زندان جهالت از ضلالت داده ای ماوا
تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را
.
کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان
چو بر تشریف کرّمنا مشرّف کرد انسان را
.
به شکر اینکه اندر سفره داری لقمۀ نانی
به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را
.
ز «یوماً کان شراً مستطیرا» گر امان خواهی
پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را
.
نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی
اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را
.
خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی
که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را
.
دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما
ببین در خاک ذلّت پیکر پاک عزیزان را
.
چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را
.
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته ای غافل
برای چارۀ دردت مهیّا ساز درمان را
.
بزن دست توسّل بر ولای شبل شیر حق
که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
.
ابوالفضلی که باشد در لقب ماه بنی هاشم
که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را
.
بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش
دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را
.
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را
.
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
.
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر
به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را
.
کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد
بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را
.
چنان در وعدۀ روز الستش بود پابرجا
که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را
.
نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر
علمداری و سقّائی و سرداری طفلان را
.
چو دید از چار سو بر شاه دین بستند و بگشودند
ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را
.
جهان چون چشم دشمن تنگ شد بر چشم حق بینش
چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را
.
به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده
چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را
.
که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من
نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را
.
دگر مپسند بر عبّاس درد و محنت دنیا
که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را
.
بده اذنم که شاید گیرم از این قوم دون آبی
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
.
گرفت اذن جهاد از شاه و رو آورد در میدان
زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را
که ای بی رحم مردم بر حریم مصطفی رحمی
نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را
.
حدیث اَکرِمُ الضّیف از نبی گر هست بر خاطر
چه شد پس حقّ اکرام و کجا شد رسم احسان را
.
شما را دعوی اسلام و آل مصطی مهمان
مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را
.
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی
که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را
.
حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش
منوّر ساخت از قنداقۀ خود عرش یزدان را
.
بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش
که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
.
دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش
که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را
.
چو دید از حرف حق نَبوَد اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را
.
زبان از پند بست و همچو شیران پور شیر حق
کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را
.
ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر
که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را
.
چو زور بازویش را دید خصم اندر صف هیجا
دو اسبه کرد طی از ضرب تیغش راه نیران را
.
صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد
نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را
.
کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش
به یاد آورد کام تشنۀ شاه شهیدان را
.
نخورد آب و ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون
که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را
.
برای حفظ مشک آب پیش حملۀ عدوان
خریداری به جان می کرد نوک تیر و پیکان را
.
تنش چون برگ گل شد چاک چاک از ناوک دشمن
ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را
.
فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین
ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را
.
تنش خالی ز خون گشت و ولی بُد مشک پرآبش
به شکرِ آب می کردی سپاس حیِ سبحان را
.
که ناگه از کمانگاه قدر تیری ز کین آمد
قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پرّان را
.
چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین
که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را
.
در این هنگام رفتن بر سر این کشتۀ راهت
بنه پایی که تا سازم نثار مقدمت جان را
.
مبر در خیمه ام تا جان بود برجسم بی تابم
که نتوانم ز شرم آب ببینم روی طفلان
.
گذشت از این جهان و از غم بی دستی اش «حاجب»
مجدّد کرد در عالم ز سیل اشک طوفان را
.
.

متن پیشنهادی:  روایت ایلین علّامه دور همین بو سوزی #فاطمیه_حامد_تبریزی

#عباسیه_حاجب_بروجردی
#عباسیه_شهادت #پندیات
#دلا_نبود_ثباتی_پایه_این_چرخ_کیهان_را
#فارسی

نظر دهید

جستجو در نام شاعر یا مناسبت

Search
Generic filters
Exact matches only
Filter by Custom Post Type

کلمات کلیدی: فهرستاشعار14معصومموضوععاشورائیانماهشاعراصفهانیتبریزیاردبیلیزنجانی

جستجو در مصرع اول

Search
Generic filters

Filter by Custom Post Type

دسته بندی درختی

دسته بندی درختی