زبدةالاشعار

بعد شهر بعلبک آل زیاد #دیر_راهب_سازگار

دیر راهب
.
.
.
حاج غلامرضا سازگار
.
.
بعد شهر بعلبک آل زیاد
راهشان در دیر راهب اوفتاد
.
کهنه دیری در درونش راهبی
شعله های طور دل را طالبی
.
دیر نه، نه، یک جهان دریای نور
او چو موسی بر فراز کوه طور
.
ترک دنیا گفته ای در کنج دیر
همچو عیسی آسمان را کرده سیر
.
لحظه لحظه سال ها در انتظار
تا شود دیرش زیارتگاه یار
.
بی خبر خود رازها در پرده داشت
در تمام عمر یک گم کرده داشت
.
پیر دیری در نوا چون بلبلی
چشم جانش در ره خونین گلی
.
با گل نادیده اش می کرد حال
تا شبی بگرفت دامان وصال
.
دید در پایین دیر خود شبی
هر طرف تابیده ماه و کوکبی
.
گفت الله کس ندیده این چنین
هیجده خورشید، یک شب بر زمین
.
این زنان مو پریشان کیستند
گوئیا از جنس انسان نیستند
.
لالۀ حمرا کجا و آبله
بازوی حورا کجا و سلسله
.
چیستند این عقده های گوهری
یاس های کوچک نیلوفری
.
آمده از طور، موسای دگر
در غل و زنجیر، عیسای دگر
.
سر به نوک نیزه می گوید سخن
یا سر یحیی است پیش روی من
.
گشته نیلی ماه روی کودکی
بسته دست نونهال کوچکی
.
طفل دیگر بسته با معبود عهد
یا سر عیسی جدا گشته به مهد
.
کرد نصرانی نزول از بام دیر
گرد سرها روح او سرگرم سیر
.
دیده بر شمع ولایت دوخته
چون پر پروانه جانش سوخته
.
راهب پیر و سر خونین شاه
رازها گفتند با هم با نگاه
.
شد فراق عاشق و معشوق طی
این به پای نیزه او بالای نی
.
ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه
کای جنایت پیشگان رو سیاه
.
کیست این سر؟کاین چنین خواند فصیح
وای من داوود باشد یا مسیح
.
یا شده ایجاد صفین دگر
گشته قرآن بر سر نی جلوه گر
.
پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟
این سر خونین، سر یک خارجیست
.
کرده سر پیچی ز فرمان امیر
خود شهید و عترتش گشته اسیر
.
بود هفتاد و دو داغش بر جگر
تشنه لب از او جدا کردیم سر
.
لرزه بر هفت آسمان انداختیم
اسب ها را بر تن او تاختیم
.
شعله ها از هر طرف افروختیم
خیمه هایش را سرارسر سوختیم
.
هر یتیمش از درون خیمه گاه
برد زیر بوته خاری بی پناه
.
ریخت نصرانی به دامن خون دل
گشت سرتا پا وجودش مشتعل
.
بر کشید از سینه چون دریا خروش
گفت ای دون فطرتان دین فروش
.
ثروت من هست چندین بدره زر
در جوانی ارث بردم از پدر
.
در بهای این همه سیم و زرم
امشب این سر را امانت می برم
.
می کنم تا صبح با او گفتگو
کز دهانش بشنوم سری مگو
.
شمر را چون دیده بر زر اوفتاد
عشق سیمش باز در سر اوفتاد
.
داد، سر را و ز راهب زر گرفت
راهب آن سر را چون جان در بر گرفت
.
برد سوی دیر سر را با شتاب
کرد ناگه هاتفی او را خطاب
.
راهب از اسرار، آگه نیستی
هیچ دانی میزبان کیستی؟
.
میهمانت میزبان عالم است
هر چه گیری احترامش را کم است
.
این که لب هایش به هم خشکیده است
بحر رحمت از دمش جوشیده است
.
اینکه زخمش را شمردن مشکل است
زخم هفتاد و دو داغش بر دل است
.
گوش شو کآوای جانان بشنوی
از دهانش صوت قرآن بشنوی
.
گرد ره با اشک، از این سر بشنوی
با گلاب و مشک، خاکستر بشوی
.
برد راهب عاقبت سر را به دیر
تا خدا در دیر خود می کرد سیر
.
شد چراغ دیر آن سر تا سحر
دیگر این جا دیر راهب بود و سر
.
خشت خشت دیر را بود این سلام
کای چراغ دیر و مطبخ السلام
.
ناگهان آمد صدای یا حسین
واحسینا واحسینا وا حسین
.
آن یکی می گفت حوا آمده
دیگری می گفت سارا آمده
.
هاجر از یک سو پریشان کرده مو
مریم از سو زند سیلی به رو
.
آسیه رخت سیه کرده به بر
گه به صورت می زند گاهی به سر
.
ناگهان راهب شنید این زمزمه
ادخلی یا فاطمه یا فاطمه
.
آه راهب دیده بر بند از نگاه
مادر سادات می آید ز راه
.
بست راهب دیده اما با دو گوش
ناله ای بشنید با سوز و خروش
.
کای قتیل نیزه و خنجر حسین
ای فروغ دیدۀ مادر حسین
.
ای سر آغشته با خون و تراب
کی تو را شسته است با خون و گلاب؟
.
بر فراز نی کنم گرد تو سیر
یا به مطبخ یا به مقتل یه به دیر؟
.
امشب ای سر چون گل از هم واشدی
بیشتر از پیشتر زیبا شدی
.
ای نصاری مرحبا بر یاری ات
فاطمه ممنون مهمان داری ات
.
هر کجا این سر دم از محبوب زد
دشمنش یا سنگ یا چوب زد
.
تو نبوی، گرد این سر صف زدند
پیش چشم دخترانش کف زدند
.
پیش از آن کافتد در این دیرش عبور
من زیارت کردم او را در تنور
.
راهب اول پای تا سر گوش شد
ناله ای از دل زد و بی هوش شد
.
چون به هوش آمد به سوی سر شتافت
سینۀ تنگش ز تیر غم شکافت
.
گفت ای سر تو محمد نیستی؟
گر محمد نیستی پس کیستی؟
.
ناگهان سر، غنچۀ لب باز کرد
با نصاری درد دل ابراز کرد
.
گفت کای داده ز کف صبر و شکیب
من غریبم من غریبم من غریب
.
گفت می دانم غریب و بی کسی
گشته ثابت غربتت بر من بسی
.
تو غریبی که به همرا سرت
هره آید دست بسته خواهرت
.
باز اعجازی کن ای شیرین سخن
لب گشا و نام خود را گو به من
.
آن امیر المومنین را نور عین
گفت راهب من حسینم من حسین
.
من که با تو هم سخن گشته سرم
نجل زهرا زادۀ پیغمبرم
.
دیده این سر از عدو آزارها
خوانده قرآن بر سر بازارها
.
اشک راهب گشت جاری از بصر
گفت ای ریحانۀ خیر البشر
.
از تو خواهم ای عزیز مرتضی
شافع راهب شوی روز جزا
.
گفت آئین نصاری وا گذار
مذهب اسلام را کن اختیار
.
راهب از جام ولایت کام یافت
تا تشرف در خط اسلام یافت
.
یوسف زهرا بدو داد این برات
گفت ای راهب شدی اهل نجات
.
عاشق و معشوق بود و بزم شب
صبحدم کردند از او سر طلب
.
راهب آن سر را چو جان در بر گرفت
باز با سر گفتگو از سر گرفت
.
گفت چون بر این مصیبت تن دهم
میهمان خویش بر دشمن دهم
.
چشم از آن رخ دل از آن سر برنداشت
لیک اینجا چاره ای دیگر نداشت
.
داد سر را گفت ای غارتگران
ای جنایت پیشگان ای کافران
.
این سر ریحانۀ پیغمبر است
مادرش زهرا و بابش حیدر است
.
ظلم و بیداد و جنایت تا به کی
وای اگر دیگر زنید آن را به نی
.

متن پیشنهادی:  چند داری چشم امّید، ای دلا! از روزگار #عسکریه_شکوهی_تهرانی

#دیر_راهب
#بعد_شهر_بعلبک_آل_زیاد
#سازگار
#فارسی
#زبدةالاشعار

نظر دهید

جستجو در نام شاعر یا مناسبت

Search
Generic filters
Exact matches only
Filter by Custom Post Type

کلمات کلیدی: فهرستاشعار14معصومموضوععاشورائیانماهشاعراصفهانیتبریزیاردبیلیزنجانی

جستجو در مصرع اول

Search
Generic filters

Filter by Custom Post Type

دسته بندی درختی

دسته بندی درختی